Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


بفرمایید espresso

+نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:تصاویر هنری با استفاده از حباب,ساعت22:1توسط shaghayegh ayatollahi | |

+نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:طراحی های زیبا و شگفت انگیز با مداد,ساعت21:53توسط shaghayegh ayatollahi | |


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:عکسها فتوشاپی,ساعت1:8توسط shaghayegh ayatollahi | |


زمین تنیس بر روی بام : دبی
 

 

 

عجیب ترین پشت بام های دنیا

 


از آندره آقاسی و راجر فدرر دعوت شده بود تا در یک بازی دوستانه بر بالای بلند ترین زمین تنیس جهان بر روی بام برج العرب، در مقابل هم و در ارتفاع ۲۱۱ متری از سطح زمین بازی کنند.

رولرکوستِر برروی بام : ژاپن

 

عجیب ترین پشت بام های دنیا

 


این رولرکوستر که بر روی پشت بام یک ساختمان ۸ طبقه در یکی از مناطق شلوغ شهر توکیو ساخته شده هرگز به بهره برداری نرسیده است. برخی منابع خبری گفته اند که مشکل از ساختار این ساختمان است؛ البته این ساختمان قادر به تحمل وزن رولر کوستر هست اما عوامل جانبی دیگری باعث ایجاد مشکلات غیر مترقبه ای شدند که باعث شد این محل هرگز برروی عموم باز نشود.

بار بر روی بام : تایلند

 

عجیب ترین پشت بام های دنیا

 


این بار که بسیار زیبا و خیره کننده است و با رنگ های زیبا تزئین شده دقیقه ها را به لحظه های بی پایان تبدیل می کند. بار آسمان که در ارتفاع طبقه ی شصت و سوم در برج ایالتی قرار دارد یکی از در مرتفع ترین بار های روباز است که به چشم انداز وسیعی از شهر بانکوک و رودخانه ی چائو فرایا مشرف است. این بار به عنوان جالب ترین بار در بانکوک شناخته شده است.


سینما بر روی بام : استرالیا

 

عجیب ترین پشت بام های دنیا

 

 

 


اینجا احتمالاً جالب ترین سینما در استرالیا است. این سینما متعلق به گروهی هنرمند است که خودشان آن را طراحی کرده اند و در آن فیلم های کلاسیک، فیلم های جدید و یا هنری را در فضای آزاد و بر بالای یک ساختمان ۶ طبقه به نمایش در می آورند. بر روی صندلی های راحت این سینما بنشینید و از دیدن فیلم لذت ببرید و فقط سعی کنید شلوغی شهر حواس شما را پرت نکند

 

 

+نوشته شده در جمعه 10 آذر 1390برچسب:عجیب ترین پشت بام ها,ساعت23:59توسط shaghayegh ayatollahi | |


ادامه مطلب...

+نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:عکسهای پنهان,ساعت23:54توسط shaghayegh ayatollahi | |


ادامه مطلب...

+نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:روتختی های خاص,ساعت23:51توسط shaghayegh ayatollahi | |

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

- چه کسی؟

- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در
حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم
که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه
خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد
ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی
این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!

گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره
چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان
بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می‌بخشی؟!


پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.

بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم
تا جبران گذشته رو بکنم.
گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در
فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند
یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش
کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو می شناسی؟

گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون.

گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون
پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟

گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.

گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را
جبران کنم.

جوان پرسید: چه طوری؟

- هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.

(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)

جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟

- هر چی که بخواهی!

- واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام
داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.

جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!

گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران
نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما
از سر ما زیاد هم
هست!

 

بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این
جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست


 

+نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:ثروتمندتر از بیل گیتس,ساعت20:9توسط shaghayegh ayatollahi | |

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود


« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس  تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

 


+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:رنگ عشق,ساعت20:14توسط shaghayegh ayatollahi | |

همه‌ي دانشمندان مي‌ميرند و به بهشت مي‌روند. آنها  تصميم مي‌گيرند كه قايم‌باشك بازي كنند. از بخت بد اينشتين كسي است كه بايد چشم بگذارد. او بايد تا ۱۰۰بشمرد و سپس شروع به گشتن كند. همه شروع به قايم شدن مي‌كنند به جز نيوتن . نيوتن فقط يك مربع ۱متري روي زمين مي‌كشد و داخل آن روبروي اينشتين مي‌ايستد. اينشتين مي‌شمرد: ۱...۲..۹۸..۹۹..۱۰۰ ، او چشمانش را باز مي‌كند و مي‌بيند كه نيوتن روبروي او ايستاده است. اينشتين مي‌گويد : " سوك‌سوك نيوتن!!" نيوتن انكار مي‌كند و مي‌گويد نيوتن سوك‌سوك نشده است. او ادعا مي‌كند كه نيوتن نيست . تمام دانشمندان بيرون مي‌آيند تا ببينند چگونه او ثابت مي‌كند كه نيوتن نيست. نيوتن مي‌گويد: "من در يك مربع يه مساحت ۱متر مربع ايستاده‌ام... اين باعث مي‌شود كه من بشوم نيوتن بر متر مربع... چون يك نيوتن بر متر مربع معادل يك پاسكال است،   من پاسكال هستم، پس"سوك‌سوك پاسكال!!!".

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:دانشمندان,ساعت20:13توسط shaghayegh ayatollahi | |

پدری که از کنار اتاق پسرش رد می شد با تعجب متوجه شد که بر خلاف هميشه رختخواب بسيار مرتب است  و اتاق مرتب است . همه چيز جمع شده. سپس متوجه شد که پاکت نامه ای طوری روی بالش گذاشته شده که توجه را جلب کند . روی پاکت نوشته شده بود «به پدرم» . با بیقراری شومی پاکت را باز کرد و در حاليکه دستانش می لرزيد خواند:  

پدر گرامی؛

با شوربختی فراوان اين نامه را به شما می نويسم. من با دوست دختر جدیدم گريخته ام، برای اينکه میخواستم با صحنه ای که شما و مادر بوجود می آورديد مواجه نشوم. من اشتياق و احساسات قريبی نسبت به استِیسی پيدا کرده بودم، او بسيار نازنين است، اما ميدانستم که شما او را نخواهيد پذيرفت، برای اينکه او گوشواره ها و زنگوله های متعددی به همه جای تنش و خالکوبی های زيادی روی بدنش دارد، او لباس های تنگ چسبان مخصوص موتور سوار ها را می پوشد، و همچنين چندين سالی هم از من بزرگتر است. اما فقط احساسات و اشتياق من نيست، پدر، او حامله هم هست. استِیسی گفت ما بسيار خوشبخت خواهيم شد. او تريلری در کنار جنگل دارد و حتی هيزم کافی برای گرم کردن در زمستان هم فراهم آورده است. ما آرزوهائی را باهم شريک شده ايم و يکی از آنها داشتن بچه های زياد است. استِیسی چشمان مرا به حقايق زيادی باز کرد که ماری جوانا هرگز نکرده بود، در واقع اين ماده کسی را صدمه نمی زند. ما خودمان به کشت آن اقدام خواهيم کرد، و آنرا با ديگران که در گرد ما خواهند بود هم معامله خواهيم کرد می توانيم از آنها کوکائين و اکستاسی بگيريم. در ضمن دعا خواهيم کرد که علم بدانجا برسد که چاره ای برای ايدز پيدا کند تا شايد استِيسی حالش بهتر شود، مطمئنا او لايق اين است که از اين بيماری نجات پيدا کند. نگران نباش پدر من 15 سالم است و ميدانم چطور از خودم مراقبت کنم. روزی خواهد رسيد که بتوانم به خانه برگردم و آنگاه شما نوه های خود را ملاقات خواهيد کرد.  

با عشق

پسر شما

جان  

توضيح:

پدر جان هيچ کدام از اين ها که در بالا نوشتم حقيقت ندارد من منزل تامی هستم. ميخواستم فقط ياد آوری کنم که خيلی چيز های وخيم تر و بدتر از يک کارنامه مدرسه هم وجود دارد که روی ميز تحرير من است. شما را دوست دارم!! وقتی اوضاع مناسب بود و من در امان بودم تلفن کنيد برگردم.

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:نامه,ساعت20:11توسط shaghayegh ayatollahi | |

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:داستانی از ناپلئون,ساعت19:41توسط shaghayegh ayatollahi | |


الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ‌

ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش كار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شكست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداكاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:زندگی به ترتیب حروف الفبا ,ساعت19:35توسط shaghayegh ayatollahi | |

 

خواجه نصیر الدین ' دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :

  در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟

 من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

 خواجه نصیر الدین فرمود :

ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا شبانگاه, راه بر او شناسانده شده است  

 اما چه سّری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.

 

  من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از 'غوتمه ( بودا ) 'در خاورزمین تا 'مانی ایرانی' در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند.

 

  آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود را بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد

 

  اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

 در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان ' امّا ' و ' اگر ' دارد .

در اسلام تو را می گویند :

 

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست  

 

غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست  

 

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

 

  و این ' امّاها ' مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمان به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان مي شمرد.

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:سرنوشت مذهب,ساعت19:34توسط shaghayegh ayatollahi | |


جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اس
پاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد..

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:رستوران ارزان ,ساعت19:3توسط shaghayegh ayatollahi | |

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.

عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

...


پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از اول دل...یل عجله‌اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم.

نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا

هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای

صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می‌دانم او چه کسی است ....................!

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عشق واقعی,ساعت19:2توسط shaghayegh ayatollahi | |

کیس های عجیب و غریب و زیبا


بسیاری از علاقمندان به قطعات سخت افزاری، کیس های جالبی برای ریانه های شخصی خود طراحی کرده اند. در این پست سایت پرشین جی اف ایکس نمونه هایی از این کیس های ابتکاری و ابداعی را برای شما کاربران گرامی ارائه می دهد.

 

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:تکنولوژی,ساعت18:43توسط shaghayegh ayatollahi | |


ادامه مطلب...

+نوشته شده در دو شنبه 17 مرداد 1390برچسب:سازه های عجیب و شگفت انگیز,ساعت18:41توسط shaghayegh ayatollahi | |

میوه های عجیب


ادامه مطلب...

+نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1390برچسب:میوه های عجیب,ساعت16:1توسط shaghayegh ayatollahi | |

بیایم برای یکبار هم که شده این جملاتو توی زندگیمون به کار ببریم و فقط نخونیم 


آموخته ام که
با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي
توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به
دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ...
که فرصتها

هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد


 

+نوشته شده در دو شنبه 2 مرداد 1390برچسب:چارلی چاپلین میگوید آموخته ام که ,,,,ساعت7:17توسط shaghayegh ayatollahi | |

همه شما درس " روباه و زاغ " دوران مدرسه را به یاد دارید...
همان شعر معروفی که تا به امروز در ذهن اکثر ما مانده است و فکر میکردیم که این شعر سروده ی فردی به نام " حبیب یغمایی" است...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:شعر معروف روباه و زاغ واقعاً سروده ی چه کسی است؟,ساعت18:18توسط shaghayegh ayatollahi | |

یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میره و میخواد شهروند آمریکایی بشه.

پیرزن نوه اش رو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی
که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.

مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا
جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.

پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم
میارم.



مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه.

اولین سوال شما اینه که :

1) پایتخت آمریکا کجاست؟


نوه ی پیرزن به پیرزن میگه :

من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟


پیرزن میگه : " واشنگتن "


درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟


مادربزرگش میگه : "4 جولای "



درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟نوه به
مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "



واو ، شگفت آوره!

حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟


نوه اش این جور ترجمه میکنه :

 از چیه جورابای پدربزرگ بدت میاد؟


مادربزگش میگه : " بوش "



اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده

+نوشته شده در دو شنبه 4 مرداد 1390برچسب:,ساعت12:30توسط shaghayegh ayatollahi | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد